به گزارش پایگاه خبری تحلیلی تسریر، به مناسبت روز سوم خردادماه، سالروز آزادی خرمشهر مروری خواهیم داشت بر برخی از کتابهایی که در این زمینه نوشته شدهاند:
«نخلهای بیسر» نوشته قاسمعلی فراست در سال ۱۳۶۱ منتشر شد که از آن به عنوان سنگ بنای جریان ادبیات دفاع مقدس نام میبرند.
«ناصر»، شخصیت اصلی داستان در کنار «حسین» به عنوان برادرش و «شهناز» خواهرش، باید مقابل دشمن اشغالگر بایستند. خانواده «ناصر» در تب و تاب ماندن یا رفتن سرگردانند؛ پدر و مادر او گمان نمیکنند که جنگ به راحتی بتواند خانه و زندگیشان را از آنها بگیرد. «ناصر»، «حسین» و «شهناز»، پدر و مادرشان را به رفتن وادار میکنند و خودشان میمانند تا از شهرشان دفاع کنند. در فاصله کوتاهی اولین فرد خانواده «شهناز» شهید میشود. شهادت شهناز، باعث میشود تا برادرانش در دفاع از شهرشان، راسختر میکند. خانواده ناصر به تهران مهاجرت میکنند؛ او خود نیز چندین بار به تهران میآید، اما برای جبهه دلتنگی میکند و به آنجا بازمیگردد. با هجوم بعثیها به شهر، «حسین» نیز شهید میشود و به خواهرش میپیوندد و سرانجام «ناصر» هم که از بیماری رنج میبرد در روزهای نبرد برای آزادسازی خرمشهر به شهادت میرسد.
«دا: خاطرات سیده زهرا حسینی» به کوشش سیده اعظم حسینی است که شامل خاطرات سیده زهرا حسینی از روزهای اول جنگ و حمله ارتش بعثی عراق به خرمشهر است. در این کتاب او مقاومت مردم را بیان میکند. سیده زهرا حسینی خاطرات و مقاومتهای خود را از روزهای جنگ با جزئیات تعریف میکند.
کتاب «آزادی خرمشهر» نوشته احمد دهقان خاطرات تلخ و شیرین شهید سپهبد علی صیاد شیرازی از آزادی خرمشهر است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «بعد از عملیات فتحالمبین، روحیه عالی بر رزمندگان اسلام حاکم بود. قوت و اطمینان برای ادامه نبرد داشتیم و پیروزی را حتمی میدانستیم. میتوانم بگویم یکی از دلایلی که موجب شد بعد از عملیات فتح المبین، دست به یک اقدام جسورانه بزنیم و منطقهای را طراحی بکنیم که حدود ششهزار کیلومتر مربع وسعت داشت، دلیلش این بود که از هر نظر احساس قوت و قدرت میکردیم. البته تحلیلگران تاریخ جنگ و کسانی که میخواهند تحلیل دقیق داشته باشند، جالب است بدانند که چه دلایلی باعث شد یکدفعه توان رزمی ما افزایش پیدا کرد، در حالی که به امکانات رزمی ما افزوده نمیشد. حتی نیروی انسانی هم که افزوده میشد، رقمی نبود که ما روی آن بخواهیم حساب کنیم و بگوییم توان رزمیمان بالا رفت.»
کتاب «پوتینهای مریم» نوشته فریبا طالشپور، روایتگر خاطرات یک بانوی خرمشهری به نام مریم امجدی از دوران جنگ عراق علیه ایران است.
مریم امجدی که دوران نوجوانی و جوانیاش همزمان با روزهای جنگ بوده است، پس از انقلاب حین تحصیل در دبیرستان به عضویت حزب جمهوری اسلامی، جهاد سازندگی و بسیج مستضعفین خرمشهر درآمد و دورههای امدادگری و فنون نظامی را آموزش دید. امجدی با شروع حمله عراق به خرمشهر در مشاغل مختلف چون امدادرسانی در بیمارستان و نگهداری از انبار مهمات مسجدجامع خرمشهر خدمت کرده و نیز در این مدت گاهی به خط مقدم جبهه رفته است.
این کتاب مجموعهای است از خاطرات مریم امجدی از دوران کودکی، فعالیت گروه خلق عرب در خرمشهر، فعالیت راوی در بخش عمران جهادسازندگی و امدادرسانی به مردم روستاهای اطراف خرمشهر همچون روستای «عباره»، درگیریهای سیاسی با مجاهدین خلق (منافقین) در دبیرستان، صحنههای دلخراشی از شهادت مردم خرمشهر، نفوذ منافقین در میان نیروهای سپاه، ملاقات با دکتر چمران، خاطراتی از آشنایی با یکی از نیروهای سپاه و ازدواج با وی، خاطراتی از مجروحان عملیات شکست حصر آبادان، فعالیت در بخش تعاون سپاه، شهادت محمد جهانآرا و بازدید از خرمشهر پس از آزادی آن.
«ضیافت به صرف گلوله» اثر مجید قیصری که در حال و هوای جنگ ایران و عراق سیر میکند، ماجرای زندگی سرگردی است که میخواهد رازهایی را از دوران جنگ و ماجرای سقوط خرمشهر بیان کند.
قیصری در این رمان به سراغ ماجرای مردی رفته است که در زمان حمله عراق به ایران، در خرمشهر مبارزه میکرده. سرگرد بهزاد فرحان که در همان روزها بدون اینکه اجازهای از سازمانش بگیرد به خرمشهر رفته بود، به دست عراقیها اسیر شد و بعد از اینکه جنگ به اتمام رسید، پنهانی به ایران برگشت. کسی از آمدن او خبر نداشت تا اینکه دعوتنامهای برای یاران و همرزمانش فرستاد و آنها را به منزل خود دعوت کرد. اما اتفاق عجیبی رخ داد: درست یک ساعت قبل از اینکه مهمانی او آغاز شود، گلوله خورد!
وقتی مهمانان و بردارش میرسند، او را به بیمارستان میرسانند و بستری میکنند. در همین گیر و دار است که معلوم میشود قصد او از برگزاری این مهمانی چه بوده است. او در تلاش بود تا رازهایی را برملا کند که در دوران جنگ به سقوط خرمشهر منجر شده بود…
«پاییز ۵۹ (خاطرات زهره ستوده)»؛ زهره ستوده از اهالی خرمشهر است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی دختر جوانی بود که روزهای زیادی را در خرمشهر و آبادان سپری کرد. خاطرات او ما را با دنیای آن روزهای خرمشهر، شروع جنگ، محاصره، اشغال و آزادی… آن هم از دید یک دختر جوان آشنا میکند.
در بخشی از کتاب آمده: «هیچ کس به یقین چیزی نمیدانست اما همه چیز از یک اتفاق بد خبر میداد. حس درونی ما میگفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد! بلاتکلیفیها همچنان ادامه داشت اما هرچه بود نمیشد زندگی را تعطیل کرد. کم کم به زندگی زیر سایه جنگ عادت میکردیم و به خاطر همین، روز سی و یکم شهریور هم فرقی با بقیه روزها نداشت. مصدق طبق معمول سر کار رفت و مهری هم پس از سه ماه تعطیلی راهی مدرسه شد. من اما در خانه ماندم و چه خوب شد که ماندم و مادرم تنها نماند. ساعت بین ده و نیم، یازده صبح بود که با صدای غرش دهها هواپیما، سراسیمه بیرون دویدیم. شاید بیست یا سی هواپیما همزمان در آسمان خرمشهر پرواز میکردند…»
«بچههای کارون» نوشته احمد دهقان قصه گروههای رزمنده نوجوانی است که بسیار زود با جنگ آشنا شدند و در نهایت نیز به پیروزیهای بزرگی چون آزادسازی خرمشهر دست یافتند. راوی از آنجا آغازگر داستان میشود که نوجوانی با وساطت مادرش به میدان نبرد میآید. گویی تا پیش از آن در آشپزخانه بوده و فرماندهش او را در صورت تخطی به آشپزخانه برخواهند گرداند اما نوجوان قصه تلاش خود را میکند تا در پستها و امور محوله دقیق باشد. هرچند گاهی شیطنتهای نوجوانانه که خاصه این گروه سنی است، سر و گوشش را مشغول به سویی میکند.
این اثر از مقطع اشغال خرمشهر شروع میشود و در مقطع آزادسازی آن به پایان میرسد.
«نخلها و آدمها» نوشته نعمتالله سلیمانی داستان سمیر و هانیه که از بچگی پا به پای هم بزرگ شده و درصدد ازدواج هستند. سمیر پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وارد سپاه شده و این بهانهای است برای مخالفت «زارخدر»، پدر هانیه با ازدواج آن دو. اما جنگ که شروع میشود، زندگی نیز غیرعادی شده و مهاجرت خانواده سمیر و عمویش را در پی دارد؛ در این اثنا «زارخدر» از مخالفت خود کوتاه آمده و تن به ازدواج سمیر و هانیه میدهد.
سمیر و هانیه به آبادان برمیگردند تا یکی در خط مقدم مقاومت و دیگری در بیمارستان، زندگی جنگی خود را شروع کنند. سمیر پا به پای دوستانش میجنگد و یکی یکی شاهد شهادت دوستانش میشود تا اینکه در حادثه حمله هوایی عراق، هانیه نیز به شهادت میرسد و سمیر در آرزوی رسیدن به هانیه به نبرد خود ادامه میدهد؛ پس از آزادسازی خرمشهر، در عملیاتی حساس، سمیر و دوستانش برای تخریب دیدهبانی دشمن اعزام میشوند که …
«توپ پاشنه، سمت، ساعت دو» نوشته فیروز زنوزی جلالی کتاب دلدادگی است. روایت عاشقانهای روی موجهای اروند. قصه با گفتوگوهای درونی حبیب مسلمی، مهناوی یکم توپخانه ناوی بر روی اروند با دخترعمهاش نبات آغاز میشود؛ روایتی عاشقانه که همگی در خیال حبیب شکل میگیرد و ما را میبرد به آن سوی آب، به خرمشهر و جفره و زندگی مردمانش.
بیش از نیمی از داستان به توصیف زندگی حبیب و عشق او به نبات میپردازد. اما موجهای آرام این دلدادگی، کمکم به دلشوره و خوفی پنهانی بدل میشود که هیچ ربطی به دلشوره همیشگی حبیب برای پایان یافتن کار و رفتن به سمت خانه ندارد؛ دلشورهای که با خم شدن لوله توپ به جایی آن سوی اروند، نخلستانی آن طرف مرز عراق و رو به سمت ساعت ۲ آغاز میشود. اینها همه نشانههای جنگ است. نشانههایی که داستان را از خیالهای حبیب به فضای ناو و دیالوگهای او و ناواستوار قلیل سوق میدهد که پرشی است از دنیای آرام پر از عشق، به دنیای خشن جنگ. اما حبیب در آشفتگی اروند و به هم خوردن خیالهایش و ترس از جنگ و نبودن نبات، عشق بزرگتری پیدا میکند. عشق به وطن، به خانه و به خاکی که در آن عاشق نبات شده بود.
«جنگی که بود» نوشته کاوه بهمن داستان اعضای یک خانواده در آغاز جنگ تحمیلی در خرمشهر را روایت میکند. رمان اینگونه آغاز میشود: «حبیب بود که گفت برویم سینما.» و این نشاندهنده امنیت جانی است گویا جنگی وجود ندارد و یا اوضاع پس از جنگ است. اما داستان که پیش میرود مشخص میشود که داستان، داستان زندگی دو جانباز به نامهای رضا و حبیب است. موضوع رمان، به روزهای آغازین جنگ برمیگردد؛ روزهایی که دشمن خرمشهر را به محاصره درآورده و شهر با وجود مقاومت مردمی، در حال سقوط است.
کاوه بهمن با دستمایه قرار دادن چنین ایام پرالتهابی، اعضای یک خانواده را محور قصه خود قرار میدهد؛ خانوادهای که در آن، مادر به شهادت رسیده است؛ از پدر که در آغاز حمله دشمن مفقود شده، خبری نیست و خواهر و برادری که تصمیم گرفتهاند در شهر بمانند و مقاومت کنند. زهرا و رضا مظهر دو نوجوان مقاوم در حماسه هشت سال دفاع مقدس هستند که به کمک رزمندهها شتافتهاند. رضا هردو چشم خود را در جبهه از دست داده است و حبیب هردو پایش را، در ادامه داستان، رضا به یاد دوران کودکیاش میافتد؛ مرگ مادر، گم شدن خواهر و پدرش را هنگام حمله عراقیها به خرمشهر به یاد میآورد.
«آخرین شب در خرمشهر» نوشته کامل جابر با ترجمه فاتن سبزپوش داستان یک افسر عراقی از شب قبل از پیروزی خرمشهر است: «نزدیک ساعت یک، تانکهای نیروهای اسلامی به سوی مناطق استقرار ما پیشروی کردند که با آتش سلاحهای ما مواجه شدند. آنها هم نیروهای محاصرهشده ما را هدف آتش قرار دادند. در این محل، پناهگاه بزرگی وجود داشت که تمام افسران ردهبالا در آن جمع شده بودند و اگر یک موشک ایرانی به آن اصابت میکرد، مصیبتی بزرگ بر ما وارد میشد. نیروهای ایرانی هم از این پناهگاه آگاهی کامل داشتند و سعی میکردند به سوی این پناهگاه شلیک نکنند؛ چون از نیروی موجود در آن باخبر بودند و میخواستند این گروه را به اسارت درآورند. پس از این درگیری، ایرانیها با بلندگو از افسران خواستند خود را تسلیم کنند. سپس یکی از آنها که به زبان عربی مسلّط بود، به پناهگاه آمد و با افسران به گفتوگو نشست. این افسران پیشتر با لشکر یازده تماس گرفته کسب تکلیف کرده بودند. به آنها دستور داده شده بود تسلیم نشوند.»