به گزارش پایگاه خبری تسریر، پارسا پیکر استاد روانشناسی دانشگاه پپرداین در یادداشتی نوشت: افلاطون در نوشته ی خود، جمهوری، واقعیت جهان ما را در تمثیل معروف خود به نام غار ترسیم می کند. غاری را تصور کنید که تعداد زیادی از مردم در آن گیر افتاده اند. زندانیان در انتهای غار به زنجیر بسته شده اند و آنچه جلوی چشمانشان می بینند فقط دیوار انتهای غار است. این زندانیان تمامی ھستی خود را اینگونه زندگی کرده اند. در تمام عمرشان هیچ لحظه ای سرشان را برنگردانده اند و جز دیوار مقابلشان چیزی نمی بینند و فقط سایه ها را می بینند. زندانیان معتقدند که این سایه ها اشیای واقعی هستند، زیرا نمی دانند که دنیای دیگری وجود دارد که آن را بازتاب می کند و یا می توانند سر خود را بچرخانند تا نور واقعی را ببینند.
اما یک روز یکی از زندانیان جرأت می کند به پشت سر خود نگاه کند و نگاھش به شعله های آتش میفتد. ابتدا نور آتش چشمان او را آزار می دهد و جایی را نمی بیند، اما آرام آرام می تواند دنیای اطراف خود را برسی کند. از غار بیرون می آید و در معرض نور عظیم خورشید قرار می گیرد، نوری که به دلیل تابش زیاد، بار دیگر چشمان او را آزار می دهد و قدرت بینایی را از او سلب می کند. چشمانش کم کم به نور خورشید عادت می کند و می تواند به مرور زمان واقعیت های زندگی بیرون را ببیند و لمس کند و تراژدی زندگی درون غار را درک کند. او تا به حال به دنیای مجازی سایه ها بسنده کرده بود و آنچه اکنون شاهد آن بود برایش بسیار عجیب به نظر می رسید. در عین حال از دوستان زندانی خود یاد می کند که چه نعمتی را از دست داده اند و افسوس می خورد که نمی تواند این لحظه را با آنها تقسیم کند.
پس از مدتی به موقعیت قبلی خود در انتهای غار باز می گردد. چشم ها و باورهای او دیگر به این سایه ها عادت ندارند زیرا اکنون حقیقت را دیده است. او اکنون می تواند سایه ها را از واقعیت جدا کند، چیزی که برای دوستان زندانی او همیشه عادی به نظر می رسد. در حالی که او دنیای واقعی را دیده است، دوستانش از سایه های سطحی و واقعیتی که در داخل غار مشاهده می کنند خوشحال ھستند و به آنها عادت کرده اند.
به گفته ی افلاطون، بیشتر مردم مانند زندانیان در داستان، سایه ها را باور می کنند و از آن لذت می برند و هرگز جرأت نمی کنند واقعیت را زیر سوال ببرند یا از آن فراتر بروند. بزرگترین کاری که ما به عنوان یک مشاور می توانیم انجام دهیم، کمک به مردم برای تفکر درست است. یک نویسنده و فیلسوف بزرگ همیشه مردم را به چالش می کشد تا درست فکر کنند و با پرسیدن سؤالات درست، ذهن آنها را فراتر از واقعیت فعلی هدایت می کند. بر اساس اکثر نظریه های روانشناسی، شما به عنوان یک مشاور برای پاسخ دادن به سؤالات متقاضیتان حاضر نیستید، بلکه با پرسیدن سؤالات درست آنها را به یافتن پاسخ در درونشان ھدایت می کنید .سه دلیل اصلی وجود دارد که پرسیدن سوالات بسیار مهم است:
۱– تا زمانی که مسئله ای در درون خودمان برای ما آشکار نشود، آن تا کاملاً درک نمی کنیم: ما به عنوان یک انسان، با آزادی خلق شده ایم که به چه اصولی باور داشته باشیم. وقتی کسی نظرش را با ما در میان میگذارد یا به ما میگوید چه کار کنیم، آن را کاملاً نمیپذیریم مگر اینکه خودمان حقیقت آن را ببینیم. تصور کنید که جاده ای در درون شما وجود دارد که می تواند به مقصد مورد نظر شما منتهی شود. کسی می تواند به شما اشاره کند یا به شما بگوید که جاده را انتخاب کنید، اما تا زمانی که آن جاده را نبینید و متوجه آن نشوید، آن جاده را طی نخواھید کرد. به همین دلیل است که سوال پرسیدن از دیگران برای یافتن حقیقت بسیار موثر تر از دادن جواب به آنها است.
۲– پرسش درست می تواند ما را به پاسخ های درست زندگی رهنمون سازد: افلاطون به هنر پرسش کردنش معروف بود. او با اعتراف به اینکه بزرگترین دانش وی این بود که “تنها چیزی که می دانم این است که هیچ چیز نمی دانم”، همیشه نسبت به زندگی نگاه کنجکاوی داشت. وقتی سؤالات درستی میپرسیم، میتوانیم فرد را به مسیر درست هدایت کنیم و همچنین او را به رویکردش علاقهمند یا کنجکاو کنیم.
۳– پرسیدن سؤالات درست به فرد آزادی انتخاب می دهد: روح انسانی با آزادی زاده شده است و طبیعتاً هر امری که بخواهد ما را مجبور یا کنترل کند، آن را پس می زنیم. با پرسیدن سؤالات درست، میتوانیم مردم را به سمت بزرگترین گنجینه یعنی خرد هدایت کنیم.
مسیر حقیقت همیشه با زیر سوال بردن واقعیت فعلی ما شروع می شود. هنگامی که متوجه می شویم آنچه می بینیم تمام حقیقتی نیست که در جهان ھستی وجود دارد. با این کنجکاوی، شروع به قدم زدن در مسیر حقیقت می کنیم که ما را به خانه ابدی خود باز می گرداند. سوال پرسیدن در این صورت باید برای ما به یک عادت تبدیل شود، زیرا زمانی که فکر می کنیم همه ی پاسخ های زندگی را داریم در جهل به سر می بریم. یک یادآوری الزامی و سوالی که باید از خود مدام بپرسیم این است که “امروز چه می آموزم؟” این سوال ما را به فرصت های بزرگ و درس های ارزشمند زیادی در زندگی می رساند.
بیشتر بخوانید:
- خدمت، راهکاری برای جاودانگی
- ترس؛ مقابله ای بین عشق و جهل
- رویا تصویری فراتر از واقعیت است
- گلدان ترک خوردہ ھدفی برای خدمت
- قدرت بزرگترین نیاز انسان است